• وبلاگ : بلخاب زيبا2
  • يادداشت : دو نامزد برنده بلخاب
  • نظرات : 0 خصوصي ، 6 عمومي
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + حاجي زاده بلخابي 
    به نام خدا
    سلام و اهداي سلامتي خدمت جناب سادات
    تشکر از درج اخبار و زحمات فرهنگي ات.
    حاجي زاده بلخابي
    پاسخ

    ممنونم تشكر از شما
    سلام خسته نباشي امدم يه سلامي عرض کنم
    و يه داستان هم تقديم شما
    داستان بسيار زيباي براي خدا

    “اميلي ” دختر فقير و يتيمي بود که با مادر پير و مريضش در يک خانه پنجاه
    متري که در کليسا به طور موقت در اختيارشان گذاشته بود زندگي
    ميکرد<<اميلي>> هر روز از صبح تا غروب در يک کارخانه به سختي کار
    ميکرد تا فقط بتواند شکم خودش و مادرش را سير کند.يک روز زمستاني وقتي او
    خسته و سرمازده از سر کار به خانه برگشت ،نامه اي بدون تمبر و مهر و امضا
    زير در خانه شان مشاهده کرد که رويش نوشته شده بود:<<اميلي عزيز تا يک
    ساعت ديگر من به ديدنت مي آيم ،لطفا برايم شام حاضر کن!از طرف خداوند>>
    اميلي که به خاطر آمدن خدا به منزلشان خوشحال بود ،آخرين پولي را که در خانه
    داشت شمرد. دو دلار و پنجاه سنت پول برداشت و از رستوران نزديک خانه غذا
    خريد و با عجله به خانه برگشت . اما در بين راه پيرزني را با کودک مريضش
    ديد که به<<اميلي>> گفت:<<فرزندم دارد از گرسنگي مي ميرد… به ما کمک
    کنيد.>>
    <<اميلي>> نگاهي به غذا انداخت و با خود فکر کرد:<< خدا که به غذا احتياج
    ندارد اما بچه اين پير زن…>> سپس غذاها را به پيرزن بخشيد و به خانه برگشت
    و منتظر آمدن خداوند ماند و… آخر شب بود که يک بسته به داخل خانه انداخه
    شد. <<اميلي>> آن را باز کرد و يک سند همراه يک دفتر چه بانکي ديد. همراه
    با اين نامه:<<اميلي عزيز خدا از ديدن تو و از پذيرايي ات خوشحال شد، اين سند
    همين خانه است، همراه با اين دفتر چه بانکي که هر ماه مبلغ هشتصد دلار (سه
    برابر حقوق ماهيانه اميلي) به تو ميپردازند. مراقب مادرت باش از طرف
    خداوند>>
    <<اميلي>> از اين اتفاق خوشحال و خندان بود در آن سوي شهر<<پطرس
    مقدس>> کشيش بزرگ شهر به دستيارش گفت:<< پسرم يادت باشد هنوز چند
    خانواده فقير در اين شهر زندگي ميکنند و اميلي آخرين نفر بود.>>
    مخلص شما ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتار [گل]

    سلام خسته نباشي امدم يه سلامي عرض کنم
    و يه داستان هم تقديم شما
    داستان بسيار زيباي براي خدا

    “اميلي ” دختر فقير و يتيمي بود که با مادر پير و مريضش در يک خانه پنجاه
    متري که در کليسا به طور موقت در اختيارشان گذاشته بود زندگي
    ميکرد<<اميلي>> هر روز از صبح تا غروب در يک کارخانه به سختي کار
    ميکرد تا فقط بتواند شکم خودش و مادرش را سير کند.يک روز زمستاني وقتي او
    خسته و سرمازده از سر کار به خانه برگشت ،نامه اي بدون تمبر و مهر و امضا
    زير در خانه شان مشاهده کرد که رويش نوشته شده بود:<<اميلي عزيز تا يک
    ساعت ديگر من به ديدنت مي آيم ،لطفا برايم شام حاضر کن!از طرف خداوند>>
    اميلي که به خاطر آمدن خدا به منزلشان خوشحال بود ،آخرين پولي را که در خانه
    داشت شمرد. دو دلار و پنجاه سنت پول برداشت و از رستوران نزديک خانه غذا
    خريد و با عجله به خانه برگشت . اما در بين راه پيرزني را با کودک مريضش
    ديد که به<<اميلي>> گفت:<<فرزندم دارد از گرسنگي مي ميرد… به ما کمک
    کنيد.>>
    <<اميلي>> نگاهي به غذا انداخت و با خود فکر کرد:<< خدا که به غذا احتياج
    ندارد اما بچه اين پير زن…>> سپس غذاها را به پيرزن بخشيد و به خانه برگشت
    و منتظر آمدن خداوند ماند و… آخر شب بود که يک بسته به داخل خانه انداخه
    شد. <<اميلي>> آن را باز کرد و يک سند همراه يک دفتر چه بانکي ديد. همراه
    با اين نامه:<<اميلي عزيز خدا از ديدن تو و از پذيرايي ات خوشحال شد، اين سند
    همين خانه است، همراه با اين دفتر چه بانکي که هر ماه مبلغ هشتصد دلار (سه
    برابر حقوق ماهيانه اميلي) به تو ميپردازند. مراقب مادرت باش از طرف
    خداوند>>
    <<اميلي>> از اين اتفاق خوشحال و خندان بود در آن سوي شهر<<پطرس
    مقدس>> کشيش بزرگ شهر به دستيارش گفت:<< پسرم يادت باشد هنوز چند
    خانواده فقير در اين شهر زندگي ميکنند و اميلي آخرين نفر بود.>>
    مخلص شما ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتار [گل]


    سلام خسته نباشي امدم يه سلامي عرض کنم
    و يه داستان هم تقديم شما
    داستان بسيار زيباي براي خدا

    “اميلي ” دختر فقير و يتيمي بود که با مادر پير و مريضش در يک خانه پنجاه
    متري که در کليسا به طور موقت در اختيارشان گذاشته بود زندگي
    ميکرد<<اميلي>> هر روز از صبح تا غروب در يک کارخانه به سختي کار
    ميکرد تا فقط بتواند شکم خودش و مادرش را سير کند.يک روز زمستاني وقتي او
    خسته و سرمازده از سر کار به خانه برگشت ،نامه اي بدون تمبر و مهر و امضا
    زير در خانه شان مشاهده کرد که رويش نوشته شده بود:<<اميلي عزيز تا يک
    ساعت ديگر من به ديدنت مي آيم ،لطفا برايم شام حاضر کن!از طرف خداوند>>
    اميلي که به خاطر آمدن خدا به منزلشان خوشحال بود ،آخرين پولي را که در خانه
    داشت شمرد. دو دلار و پنجاه سنت پول برداشت و از رستوران نزديک خانه غذا
    خريد و با عجله به خانه برگشت . اما در بين راه پيرزني را با کودک مريضش
    ديد که به<<اميلي>> گفت:<<فرزندم دارد از گرسنگي مي ميرد… به ما کمک
    کنيد.>>
    <<اميلي>> نگاهي به غذا انداخت و با خود فکر کرد:<< خدا که به غذا احتياج
    ندارد اما بچه اين پير زن…>> سپس غذاها را به پيرزن بخشيد و به خانه برگشت
    و منتظر آمدن خداوند ماند و… آخر شب بود که يک بسته به داخل خانه انداخه
    شد. <<اميلي>> آن را باز کرد و يک سند همراه يک دفتر چه بانکي ديد. همراه
    با اين نامه:<<اميلي عزيز خدا از ديدن تو و از پذيرايي ات خوشحال شد، اين سند
    همين خانه است، همراه با اين دفتر چه بانکي که هر ماه مبلغ هشتصد دلار (سه
    برابر حقوق ماهيانه اميلي) به تو ميپردازند. مراقب مادرت باش از طرف
    خداوند>>
    <<اميلي>> از اين اتفاق خوشحال و خندان بود در آن سوي شهر<<پطرس
    مقدس>> کشيش بزرگ شهر به دستيارش گفت:<< پسرم يادت باشد هنوز چند
    خانواده فقير در اين شهر زندگي ميکنند و اميلي آخرين نفر بود.>>
    مخلص شما ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتار [گل]

    پاسخ

    عليك اسلام ستار گل و مهربان دوست خوب ايراني مان تشكر و جهاني سپاس از شما

    سلام ممنون از اينکه بهم سر زديد مطالب خوبي گذاشتيد اگر مايل بوديد براي اتحادو تشکيل وب هاي مذهبي و ... دوستانه در گروه نيروي مقاومت وبلاگ ما عضو شويد.

    با سلام به شما دوست عزيز
    وبلاگ بسيار جالبي داريد لطفا از وبلاگ من هم ديدن فرمائيد وبانظرات خوبتان مرا دلگرم كنيد
    با تشكر