“اميلي ” دختر فقير و يتيمي بود که با مادر پير و مريضش در يک خانه پنجاهمتري که در کليسا به طور موقت در اختيارشان گذاشته بود زندگيميکرد<<اميلي>> هر روز از صبح تا غروب در يک کارخانه به سختي کارميکرد تا فقط بتواند شکم خودش و مادرش را سير کند.يک روز زمستاني وقتي اوخسته و سرمازده از سر کار به خانه برگشت ،نامه اي بدون تمبر و مهر و امضازير در خانه شان مشاهده کرد که رويش نوشته شده بود:<<اميلي عزيز تا يکساعت ديگر من به ديدنت مي آيم ،لطفا برايم شام حاضر کن!از طرف خداوند>>اميلي که به خاطر آمدن خدا به منزلشان خوشحال بود ،آخرين پولي را که در خانهداشت شمرد. دو دلار و پنجاه سنت پول برداشت و از رستوران نزديک خانه غذاخريد و با عجله به خانه برگشت . اما در بين راه پيرزني را با کودک مريضشديد که به<<اميلي>> گفت:<<فرزندم دارد از گرسنگي مي ميرد… به ما کمککنيد.>><<اميلي>> نگاهي به غذا انداخت و با خود فکر کرد:<< خدا که به غذا احتياجندارد اما بچه اين پير زن…>> سپس غذاها را به پيرزن بخشيد و به خانه برگشتو منتظر آمدن خداوند ماند و… آخر شب بود که يک بسته به داخل خانه انداخهشد. <<اميلي>> آن را باز کرد و يک سند همراه يک دفتر چه بانکي ديد. همراهبا اين نامه:<<اميلي عزيز خدا از ديدن تو و از پذيرايي ات خوشحال شد، اين سندهمين خانه است، همراه با اين دفتر چه بانکي که هر ماه مبلغ هشتصد دلار (سهبرابر حقوق ماهيانه اميلي) به تو ميپردازند. مراقب مادرت باش از طرفخداوند>><<اميلي>> از اين اتفاق خوشحال و خندان بود در آن سوي شهر<<پطرسمقدس>> کشيش بزرگ شهر به دستيارش گفت:<< پسرم يادت باشد هنوز چندخانواده فقير در اين شهر زندگي ميکنند و اميلي آخرين نفر بود.>>مخلص شما ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتار [گل]
سلام خسته نباشي امدم يه سلامي عرض کنم و يه داستان هم تقديم شما داستان بسيار زيباي براي خدا
با سلام به شما دوست عزيزوبلاگ بسيار جالبي داريد لطفا از وبلاگ من هم ديدن فرمائيد وبانظرات خوبتان مرا دلگرم كنيدبا تشكر