• وبلاگ : بلخاب زيبا2
  • يادداشت : وزير دفاع ايران در کابل
  • نظرات : 0 خصوصي ، 1 عمومي
  • پارسي يار : 5 علاقه ، 3 نظر
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    سلام خسته نباشي
    ان هم يه داستان تقديم شما مي کنم

    هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هردو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزيدند.
    پسرک پرسيد:«ببخشين خانم! شما کاغذ باطله دارين»
    کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک کنم. مى خواستم يک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپايى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود.گفتم:«بيايين تو يه فنجون شيرکاکائوى گرم براتون درست کنم.»آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهايشان را گرم کنند.
    بعد يک فنجان شيرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم. زير چشمى ديدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خيره به آن نگاه کرد. بعد پرسيد: …
    «ببخشين خانم! شما پولدارين »نگاهى به روکش نخ نماى مبل هايمان انداختم و گفتم:«من اوه… نه!»دختر کوچولو فنجان را با احتياط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت:«آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره.»آنها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.
    فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولين بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم. بعد سيب زمينى ها را داخل آبگوشت ريختم و هم زدم. سيب زمينى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، يک شغل خوب و دائمى، همه اينها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجايشان گذاشتم و اتاق نشيمن کوچک خانه مان را مرتب کردم.
    لکه هاى کوچک دمپايى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم هميشه آنها را همان جا نگه دارم که هيچ وقت يادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.
    دلم مي خواد براي فردايي بهتر تلاش کنم.[گل]